اولین نشست تبیینی، تحلیلی جنبش های دانش آموزی ایران برگزار شد.
نماز را پشت سرش در دانشگاه امیرکبیر خواندیم. خوش رو و خوش برخورد و تند و فرز. اینها را میشد از همان ابتدا در وجودش یافت. معلوم بود هنوز خاطرات خوش ابتدای تاسیس اتحادیه در وجودش غلیان دارد. حجت الاسلام و المسلمین سید مهدی میراحمدی را در همان دفتر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه امیرکبیر تهران یافتیم و ساعتی پای حرفهایش نشستیم. او ما را به سال 58 و فضای خودجوش و انقلابی ان روزها برد.
من بچه مهرآباد جنوبی هستم و اولین نفری هم هستم که از آن منطقه به اتحادیه پیوستم. محله نیروخیز بود. همهی جریانهای سیاسی هم از مارکسیستها گرفته و انجمن حجتیه تا جریانهای ارزشی، توی مهرآباد برنامهریزی میکردند و آنجا فعالیت داشتند. روزهای انقلاب خیلی پر حرارت و پر جنب و جوش بود، من هم فعال، سرِ بسیار بسیار پر شوری داشتم. انقلاب پیروز شد و مجموعه از بچه های انقلابی حفاظت و نگهداری زندان اوین را به عهده گرفت؛ مدتی آنجا بودم تا از طریق آقا ضیاء قدسیپور و آقای سانکهن به اتحادیه وصل شدم. به این فکر افتاده بودند که انجمنهای اسلامی را تجمیع کنند؛ شاید یکی از عواملی که باعث شد در اتحادیه انحراف جدی اتفاق نیفتد، این بود که آن رگ و ریشههای اصلیاش بچههایی بودند که به لحاظ بنیهی مذهبی ، بنیهی قویای داشتند؛ چون میتوانست توی این حوادثی که به وجود آمد، این اتفاقات قبل از انقلاب ، اتحادیه میتوانست سمت و سوهای متعددی بگیرد. من همهی تابستان تا زمستان 1358 را در اتحادیه بودم. روزهایی بود که سر از پا نمیشناختیم. گاهی وقتها میشد یک هفته خانه نمیرفتم. بچهها از جیب شخصیشان هزینه میکردند. احساس میکردیم که الان باید همهی کارهای انقلاب را انجام بدهیم. آن موقع خودمان را همه کاره میدانستیم.
یک سری کارهای داخلی انجام میدادیم یک سری کارهای بیرونی. جلسات آموزشی میگذاشتیم. اخویام یک ژیان داشت میرفتم غروب آقای درّی نجف آبادی را میآوردیم نهج البلاغه درس میداد. همین دفتر مرکزی هم میخوابید و فردایش به مجلس میرفت.
از جمله کارهای دیگر این بود که در جلسات حاج آقا مجتبای تهرانی شرکت کنیم. حاج آقا مجتبی چهارشنبه شبها و جمعه شبها جلسه داشت . مصمم بودیم که این جلسات را شرکت کنیم. نشستهایی هم داشتیم که وقایع روز را تحلیل میکردیم. از جمله کارهای بیرونی این بود که ساختمانی که بعدها مرکز کارهای آموزشی شد در خیابان قدس را گرفتیم.
از جمله کارهای دیگر این بود که با یکی از دوستان اتحادیه قرار شد برویم از قم کتاب بیاوریم و این کتابها را بدهیم به انجمنهای اسلامی مدارس. ماشین نداشتیم رفتیم همین دفتر تبلیغات امام. سه هزار تومان به ما دادند یک پیکانی هم بود از این پیکان کارهای سابق. این را هم به ما دادند، من هم تازه گواهی نامه گرفته بودم. سوار ماشین شدیم که برویم این کتابها را هم بیاوریم. لیستی هم تهیه کرده بودیم. تا کتابها را تهیه کنیم غروب شد.
هنوز اتوبان قم -تهران راه نیفتاده بود؛ یا راه افتاده بود ما خیلی آشنایی نداشتیم. من از جادهی قدیم تا منظریه آمدم. حواسم نبود نور بالا میدادم؛ چون میخواستم جاده را ببینم نور بالا میدادم. تریلیها هم فکر میکردند که من دارم عمداً اذیت میکنم، نورشان را توی چشممان میانداختند . مقداری رفتم دیدم اصلاً چشمم نمیبیند. تصمیم گرفتیم برگردیم قم روز حرکت کنیم. مسیر برگشت هم همین اتفاق افتاد و ماشینها توی چشممان نور بالا می انداختند.
آمدیم قم کنار سوهان فروشی قدیمی قم ماشین را زدیم کنار، آنجا خوابیدیم تا صبح شد، هوا که روشن شد حرکت کردیم.
جلسات و تصمیمگیریها شورایی بود. رقابت، یک رقابت دینی بود. حتماً توی جمع آن بچهها، بچههایی بودند خوش فکرتر بودند خلاقتر بودند. مثلاً طرح موضوع که میکرد آدم احساس میکرد. ولی آدم مثلاً یک سر و گردن میکشید میگفت مثلاً رفیق من چقدر خوب حرف زده. هر کس بود اگر حرفی مطرح میشد این احساس به وجود میآمد که این حرف، حرف خوبی است برویم انجامش بدهیم. توی این فضا! بخصوص توی آن ایام، رئیس و رئیسبازی نبود یعنی این حس نبود؛ ولی معنایش این نبود که مسئولیتها تقسیم نشده بود. این فضای حاکم بر اتحادیه نبود. فضایی که تنفس میشد، یک فضای کاملاً ارزشی بود. به قدری این فضا گرم و دوستداشتنی و خلاصه دلانگیز بود آدم احساس ملال نمیکرد، احساس خستگی نمیکرد.
طراح آرم فردی بود که مابه او میگفتیم آقا عادل. با اینکه جوان بود، البته سنش بالاتر بود یعنی پا به سنتر از ما بود. ولی انسان بسیار متخلقی بود. ویژگیهای رفتاری بسیار بسیار خوبی داشت. توی همنشینی و صحبت با ایشان آدم خیلی لذت میبرد. کلمات حکیمانهی خوبی هم به کار میبرد. شاگرد درس حاج آقا مجتبی بود، از کسانی بود که توی مسجد آقای حقشناس و ماه رمضانها، حضور پیدا میکرد. برداشتمان این بود که سحرخیزی دارد، اهل تهجد است. وقتی با او همصحبت میشدیم، خیلی برای ما به لحاظ معنوی تأثیرگذار بود. آرم را طراحی کرد و چاپ شد. شب بود که برای اعلام موجودیت توی خیابانهای تهران میرفتیم میچسباندیم.
ج: یادم است توی یکی از این خیابانها رفتیم بچسبانیم، من یک ماشینی داشت اخوی ما اخوی بزرگمان، یادم است که با خود ایشان و یکی دو نفر دیگر ماشین خوبی هم بود، از این ماشینهای بیامو مدل بالای آن زمان. یک تعداد زیادی را سیریش گرفته بودیم و چسب گرفته بودیم و توی خیابانها میرفتیم این چیز را میچسباندیم. یک سری از این بچههای مذهبی نمیدانستند چیه با ما یک برخورد کردند که شما کی هستید شما؟ از کجا آمدید؟
من و آقای مسعود فراهانی با آقای مجید عبادی- ایشان الان قم است ولی خب زیاد توی اتحادیه نبود- یک موتور صد و دهی خریدیم، یادم است پنج هزار و پانصد تومان. آقا مسعود پول خودش را داد، آقای عبادی هم پول خودش را داشت، من و آقا مسعود و این آقا مجید، این موتور 110 را خریدیم. ما روی این موتور، پنج نفره مینشستیم. یعنی من یادم است روی باک این موتور مینشستم، پشتم هم چهار نفر آدم! این موتور خیلی به ما وفا کرد. چون موتور را من بیشتر سوار میشدم، آقا مسعود از خیر سهمش گذشت. آقای عبادی هم گذشت، موتور بیشتر در اختیار من بود.
از رفتن به جلسات حاج آقا مجتبی و مسجد مرحوم آقای حقشناس گرفته تا پیگیری کارهایی که لازم بود، موتور مثل یک وانتی بود که به همه خدمات میرساند. این موتور را از کی گرفته بودیم؟ این موتور را از یکی از یک کسی بود به نام آقای صیدآبادی که شهید شد. فضای بین دوستان اینگونه بود که ایثار حرف اول را میزد.
یکی از نکتههایی که بچهها خیلی به آن اهتمام داشتند این بود که انجمنهای اسلامی توی مدارس، هم توسعه پیدا کند، هم تشکیل شود، اگر نیست تشکیل شود، اگر هست توسعه پیدا کند. حمایت و پشتیبانی ازشان اتفاق بیافتد. من الان که دارم میگویم، این حس را آدم احساس میکرد آنجا تحت عنوان انجمن اسلامی اتحادیه، هر کاری روی زمین مانده باید انجام بدهد. یعنی مثلاً فرضاً از پاسداری توی خیابانها گرفته که این اتفاق میافتد؛ تا خیلی کارهای زیاد که باید دنبال کنید. حتی فکر کنیم برای آموزش و پرورش که چی شود، ساختار آموزش و پرورش چی شود. مثلاً چیزهایی که الان آدم نگاه میکند، فکر میکند همه کار باید انجام بدهیم دیگر. تا بحث جبهه و جنگ و اتفاقات بعد و تجمعات میخواهد اتفاق بیفتد. فکر هم میکردیم همهاش مال ماست! ما باید برداریم! نمیگفتیم پول نیست پس نمیشود کار کرد. واقعاً پول نبود!