کنگره ای از جنس کربلا

کنگره‌ای از جنس کربلا

روایتی از کنگره راه کربلا در سال 77

خودش می‌گوید وزنش به زحمت به 49 کیلوگرم می‌رسد. این وزن از حجم لاغر و نحیفش مشخص است. دکترای جغرافیای محیط زیست دارد. دکتر احمد کلاه‌مال همدانی تنها کسی است که در پاریس اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان تأسیس کرده است. متولد 1335 است و ابتدا در مرکز میعاد و سپس توسط بهروز عندلیبی وارد اتحادیه می‌شود. ابتدا در واحد آموزش و سپس در نشریه آینده سازان مشغول به خدمت می‌گردد. او از سال 1370 تا 1374 در فرانسه ادامه تحصیل می دهد و سپس در دفتر مرکزی در معاونت ارتباطات و نشریه فعالیتش ادامه می‌یابد. قلم به دست بودن دکتر همدانی هنوز هم در اتحادیه زبانزد است. با او درباره یکی از فعالیت‌های اتحادیه در زمینه ایثار و شهادت به گفتگو نشستیم. متن حاضر چکیده زاویه دید دکتر همدانی درباره قسمت اول کنگره راه کربلا است که در سال 1377 انجام شد.

از فرانسه که برگشتم به دکتر فراهانیان اعتراض کردم که چرا شهدای اتحادیه به فراموشی سپرده شده‌اند او هم توپ را در زمین من انداخت که خودت انجام بده. واقعاً برایم خیلی سخت بود برای این که از فردی بعد از چهار سال در اروپا بودن مستقیماً آن هم راجع به شهدا بخواهد کار کند طرحی را نوشتم که مراسمی برگزار کنیم خانواده‌ی شهدا و دانش‌آموزها را دعوت کنیم و کنگره‌ی دانش‌آموزی شهدا راه بیندازیم. اول این بود که در سطح تهران پانصد نفر دعوت شوند. من در آن طرح، پنج میلیون تومان قیمت داده بودم.

توی ذهنم این بود که فقط  خانواده شهدا را دعوت کنیم. شخصیت‌ها دعوت شوند، سرودی باشد فضای جبهه ایجاد شود، یک تئاتر کوچک برگزار شود، توی ذهن‌مان این‌ها بود که این چیزها برگزار شود. طرح هم داده بودم و رفته بود توی شورا مرکزی. بعد از جلسه  آقای حاجیان با خنده آمد. گفت: آقای همدانی آقای همدانی! گفتم: بله؟ گفت: طرح شما تصویب شد خیلی هم خوب بود و عالی شد. طرحت تصویب شد و خیلی خوب شد. گفتم: خب چی شده؟ گفت: قرار شد در همه‌ی شهرها برگزار شود. گفتم: همه‌ی شهرها؟ یعنی چی؟ یعنی دویست و پنجاه شهر؟ گفت: آره همزمان سه روز کنگره برگزار شود. گفتم: چی داری می‌گی آقای حاجیان؟ گفت: من نمی‌دانم بودجه‌ات را هم کردند ده میلیون تومان. گفتم: مرد مؤمن برای یک تهران، پنج میلیون تومان به شما پیشنهاد دادم، شما برای دویست و پنجاه شهرستان می‌خواهید ده میلیون تومان به من بدهید؟ من آخه چکار کنم؟ گفت: من نمی‌دانم این تصویب شده باید انجام بدهی. با خودم فکر کردم گفتم توکل بر خدا، یا علی. شروع کردیم برنامه را تکمیل کردن.

از اولین اقدامات شناسایی شهدا و آمارشان بود که یکی از نتایج آن کنگره همین بود که آمار شهدای دانش‌آموزی را به دست آوردیم. با بنیاد شهید و  جاهای مختلف هماهنگ کرده بودیم و آمار می‌گرفتیم کار خیلی سختی بود واقعاً سخت بود.

آن دوره، آمار درست و حسابی نبود، حتی موقعی که ما کنگره را هم برگزار کردیم نبود. هنوز هم گفته می‌شود سی و شش هزار دانش‌آموز شهید هستند ولی من فکر می‌کنم هیچ سندیتی ندارد. ولی آن دوره  این کار را کردیم و آمار را جمع کردیم. یکی از کارهایی که توی آن کنگره کردیم این بود که وصیت‌نامه‌ی شهدا را جمع کردیم. شهدای دانش‌آموز انجمن اسلامی. برای ما این قضیه خیلی مهم بود. توی آن دوره هم فکر می‌کنم کسی وصیت‌نامه‌ها را جمع نمی‌کرد. یک بنیاد شهید بود که یک تعداد خیلی محدودی هم داشتند که ما شروع کردیم باز با اتحادیه‌ها، حدود دو هزار وصیت‌نامه جمع و جور کردیم. دو هزار وصیت‌نامه را تقسیم‌بندی کردیم بین یک تیمی درست کرده بودیم از دخترها و پسرها که این وصیت‌نامه‌ها را بخوانند بعد تقریباً همه را طبقه‌بندی کرده بودیم موضوع‌بندی کرده بودیم که  بر اساس این موضو‌ع‌ها فیش‌برداری کنند. دانش آموزان موقعی که وصیت‌نامه‌ها را تنظیم می‌کردند به شدت گریه می‌کردند.

در نهایت تبدیل به دو کتاب شد. که یک کتاب شعر بود یکی هم خلاصه‌ای از وصیت‌نامه‌های موضوع بندی شده‌ی شهدا و همان‌جا توی کنگره رونمایی کردیم. این یک کار بود که خیلی مهم بود انجام شد. دو تا کتاب در آمد. بعد از همان کتاب‌ها و کتاب‌های دیگر، ما چندگروه سرود تشکیل دادیم. شنیده بودیم که اتحادیه‌ی شیراز ، یک گروه سرود خیلی خوبی دارد. سفارش کرده بودیم که بر اساس آن شعرهایی که داشتیم گفتیم چند تا سرود هم برای ما بسازند. گروه هشتاد نفره داشتند که نصف این بچه‌ها نابینا بودند و سرودهای بسیار خوبی ساختند که از تلویزیون هم چند بار پخش شد. بنابراین یک گروه سرود خیلی خوبی تشکیل شد. آمدند تهران ما هم برنامه‌مان این بود، برنامه اولیه همزمان همه‌ی اتحادیه‌ها سالن بگیرند، ادواتی که  ما بهشان می‌دهیم و سخنران‌ها، برنامه بهشان داده بودیم، بر اساس آن برنامه همزمان اجرا کنند. سه روز پشت سر هم اجرا داشته باشند. خانواده شهدا را دعوت کنیم، وصیت‌نامه‌ها را بخوانند، خاطره بگویند . آیتم‌های خیلی زیادی بود که این‌ کارها را بکنند و گزارش را به ما بدهند. همزمان ما با همدیگر وصل شویم و گزارش‌ها را بگیریم. شما تصور کنید دویست و پنجاه تا شهرستان، همزمان با هم می‌خواهند این کار را بکنند. اتصال این‌ها چقدر کار مشکلی است. ولی واقعاً خدا کمک کرد و همه‌اش انجام شد. برنامه این بود که این‌ها برنامه‌شان را برگزار کنند و تمام شود.

در تهران در سالن حجاب برگزار شد که آقای رفسنجانی دعوت شد. ایشان را دعوت کرده بودیم که بیاید سخنرانی راجع به شهدا داشته باشد. تیم حفاظت ایشان ادم‌های بسیار سختگیری بودندمثلاً ورودی سالن حجاب، جلوی آقای حاجیان را گرفتند گفتند دعوتنامه! آقای حاجیان هی می‌گفت که بابا من خودم رئیس اتحادیه‌ام. می‌گفتند هر کس می‌خواهی باشی باش. آقای حاجیان را راه نمی‌دادند. که بعد آمدند به من گفتند که آقای همدانی، حاجیان را راه نمی‌دهند. این‌ها کی‌اند داخل؟ که من سریع آمدم دم در باهاشان صحبت کردم که ایشان رئیس اتحادیه است، خجالت بکشید.

بالای سن، ما باید می‌نوشتیم کنگره‌ی راه کربلا و  آن‌جا وصل می‌کردیم. داده بودیم به یک خطاط این را بنویسد که آن خطاط هم واقعاً با اشک و حالت‌های خاص خودش روی برزنت خیلی بزرگی این را نوشت. خیلی بزرگ!  آن سالن خیلی بزرگ است. برزنت به آن سنگینی، بچه‌ها هر جایی گشتند که پیدا کنند بشود ببندند، جایی پیدا نمی‌کردند. خلاصه با یک بدبختی به ستونی که بود، بستند و نگران بودند که بیفتد روی سر آقای رفسنجانی.

از جمله یکی از اتفاقات خوبی که آن دوره افتاد این بود که ساعت 11 شب بود من آمده بودم سر بزنم به سالن ببینم چه خبر است. گروه سرودمان هم آمده بودند. بچه‌های سرود خیلی بچه‌های فقیری بودند. من بهشان گفتم: بابا این چه وضعیه؟ لباس‌ سرودهایشان چی شد؟ گفتند: این‌ها لباس ندارند. گفتم: ای بابا فردا صبح مراسم است، آقای رفسنجانی می‌آید مسئولین مملکت می‌آیند، این قیافه‌ای که نمی‌توانند این‌ها بروند روی سن. بچه‌ها گفتند ما هر کاری کردیم نتوانستیم برایشان لباس پیدا کنیم. گفتم غصه نخورید من میروم الان پیدا می‌کنم. 11 شب! پیاده راه افتادم و آمدم همین‌طوری گفتم خدایا یا امام زمان، واقعاً این توی دلم بود می‌گفتم. توی آن ذهنیت گفتم یا امام زمان کمک کن این بچه‌ها آبرویشان نرود. من نمی‌دانم سپردم دست خودت، به من چه ربطی دارد. همین‌جا که توی ذهن خودم داشتم می‌رفتم رسیدم میدان ولیعصر. یکهو دیدم یک نفر صدا زد: آقا آقا! شما لباس سرود می‌خواستید؟ نگاه نگاه کردم گفتم: بله. گفت: همین الان برای ما یک سری لباس سرود آمده بیا بردار برو. گفتم: چند تا داری؟ گفت: هر چند تا می‌خواهید داریم. الان از توی وانت دارند پیاده می‌کنند. گفتم: خب دانه‌ای چند؟ الان قیمتش دقیقاً یادم نیست. مثلاً گفت ما بیست تومان خریدیم، شما بیست و دو تومان به من بده. آن دو تومان هم می‌خواهم برای برکتش. گفتم: شما از کجا می‌دانید من لباس سرود می‌خواهم؟! گفت: قیافه‌ات داد می‌زد، اصلاً حال و هوایت این بود.

لباس‌ها را انداختم روی دوشم. تیشرت‌های سبز سرود آستین دار بود با شلوار. رسیدم و  گفتم این هم لباس، دیگر چی می‌خواهید؟ گفتند: از کجا گیر آوردی تو؟ گفتم: من گفتم امام زمان می‌رساند رساند دیگر، شما چکار دارید؟ بچه‌ها لباس‌هایشان را پوشیدند و شروع کردند به تمرین سرود و گریه‌شان گرفت.. واقعاً گریه می‌کردند.

 

→ خواندن مطلب قبلی

سخنرانی شهید رجایی پنج روز پیش از شهادت

خواندن مطلب بعدی ←

ماجرای اساسنامه

نوشتن نظر شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *